شماره ١٤٠: به خط است اين نمايان گشته از طرف بناگوشش

به خط است اين نمايان گشته از طرف بناگوشش
که شد گرد يتيمي سايه افکن درگوشش
ز طبل باز گشت حشر هوشش برنمي گردد
مي آشامي که سازد گردش چشم تو مدهوشش
در آن محفل که شمع آن روي حيرت آفرين باشد
سپند از جاي خود برخاستن گردد فراموشش
بهر کس بگذري چون شمع با آن قامت رعنا
نمي آيد به هم تا حشر چون محراب آغوشش
کدامين قلب را از جلوه مستانه برهم زد؟
که کاکل مي کشد دست نوازش باز بردوشش
به حرف عاشق سرگشته از تمکين نپردازد
مگر قلاب خط اين پنبه بيرون آرد از گوشش
کسي کز جلوه مستانه اوبي خبر گردد
به ديوان قيامت آورند از خاک بادوشش
صباحت بيش ازين در مشرق امکان نمي باشد
که از آب گهر شد بي صفا شيرين بناگوشش
عيار گفتگوي او نمي دانم ،همين دانم
که در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموشش
به تمکين خرد بي تابي عاشق نمي سازد
من و آن مي که خم را پايکوبان مي کند جوشش
ز وصل آن دهن بردار صائب کام پيش از خط
که پي گم مي کند در دور خط سرچشمه نوشش