شماره ١٣٥: ز شست صاف از دل مي جهد گرم آنچنان تيرش

ز شست صاف از دل مي جهد گرم آنچنان تيرش
که از بوي کباب افتد به فکر زخم ،نخجيرش
زخون صيد اگر صحرا شود دريا،چه غم دارد؟
که از سنگين دلي برکوه باشد پشت شمشيرش
مخور ازطفل طبعي روي دست دايه گردون
که سدراه روزي مي شود چون استخوان شيرش
درين مکتب سرآمد مي شود طفل جگر داري
که لوح مشق باشد تخته پيشاني شيرش
اگر چه خواب يوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبيرش
به تاريکي سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالين چراغي مي فروزد ديده شيرش
عجب دارم که تا صبح قيامت بي صفا گردد
که در زنجير دارد حسن راخط چو زنجيرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ريزد
زبان بازي کند چون موج اگر با آب شمشيرش
گرفتاري که داغ بيگناهي برجبين دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجيرش
دراين زندان سراثابت قدم ديوانه اي دارم
که چون جوهر نمي خيزد صدا صائب ز زنجيرش