شماره ١٣٣: من و عشقي که دست چرخ را چنبرکند زورش

من و عشقي که دست چرخ را چنبرکند زورش
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تير سخت رادر چاشني دارد
مشو زنهار ايمن از فريب چشم رنجورش
ز خال دلفريب يار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گرديده خاک آلود زنبورش
سياهي عذر خواهي همچو آب زندگي دارد
مکن قطع اميد از زلف و از شبهاي ديجورش
درايام بهاران ديده نرگس شود گويا
چه مستيها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سيلاب حوادث گرد ننشيند
خرابي راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او يارب سبوي من
که خندان مي کند چون نار اين نه شيشه رازورش
زمين سير چشمان قناعت وسعتي دارد
که دارد خنده برملک سليمان ديده مورش
چه آسوده است از دلگرمي غمخوار، بيماري
که بربالين ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آيينه بارد تا قيامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامي مي يزنم جولان
که طفل ني سوارآيد به چشمم دارو منصورش
خوشا ابري که اشک خود به دامان صدف ريزد
خوشا تاکي که گردد قسمت ميخانه انگورش
چنين گيرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره اي، صائب
لب ميگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟