شماره ١٣٢: حساب دين و دل راپاک کن باچشم عيارش

حساب دين و دل راپاک کن باچشم عيارش
که شب رانيمه خواهد کرد از خط حسن طرارش
دو عالم چون صف مژگان اگر زيرو زبر گردد
من و آن چشم کافر کز رگ خواب است زنارش
به هرجاسرو او در جلوه آيد، کبک مي سازد
به تيغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارش
شود گرداب درياي حلاوت ديده روزن
درآن محفل که آيد درسخن لعل شکربارش
فروغ عارض او ذره را خورشيد مي سازد
خوشا انجام آن شبنم که گردد محو ديدارش
گل اندامي که درپيراهن من خار مي ريزد
ز جوش گل رگ لعل است هر خاري ز ديوارش
به اشک شبنم خونين جگر صائب که پردازد؟
که مي داند عرق راشبنم بيگانه گلزارش