شماره ١٣١: عرق رامي کند بي دست و پا لغزنده رخسارش

عرق رامي کند بي دست و پا لغزنده رخسارش
دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش
ز دست رعشه داران ساغر سرشار مي ريزد
تراوش مي کند خون خوردن از مژگان خونخوارش
به هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آيد
خيابان مي کشد چون سروقد ازشوق رفتارش
سفيد از گريه شد چون قند بادام سيه چشمان
زخط سبز تاشد پسته اي لعل شکربارش
امان برخيزد از شهري که دزدش باعسس سازد
بلايي شد به خط همدست تا شد خال طرارش
ز روي آتشين خون سمندر را به جوش آرد
ز شکر طوطيان رامي کند دلسرد گفتارش
نظر چون از گل بي خار اين گلزار بردارم؟
که چون مژگان دواند ريشه در دل خار ديوارش
شود جاي نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه
کند گر اقتباس روشني صائب ز رخسارش