شماره ١٣٠: همان يوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خريدارش

همان يوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خريدارش
به پشت کار حسن اونيرزد روي بازارش
زبس آب صباحت صيقلي کرده است رويش را
نگه صد جاي لغزد تا گلي چيند زرخسارش
چه خرم گلستاني، خوش بلند اقبال رويش را
که از مژگان بلبل آبي نوشد خار ديوارش
درين مزرع کدامين دانه اميد افشانم ؟
که در خاک فراموشي نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوي هم نالگي دارد
به خون او گواهي مي دهد سرخي منقارش
چو از هند دوات آيد برون طاوس کلک من
خورد صد مارپيچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب اين غزل رابربياض دل رقم مي زد
قلم رانيشکر مي کرد شيريني گفتارش