شماره ١٢٧: نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش

نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش
مگر چشمي دهم درموسم خط آب ازدودش
اجابتهاست درطالع دعاي دامن شب را
يکي صد شد اميد من زخط عنبر آلودش
دل سنگش کجا برتشنه ديدار مي سوزد؟
سبکدستي که برمي آيد از آيينه مقصودش
به دوري از حريم اونشد قطع اميد من
که برگردد به محفل شمع، چون خامش کني زودش
ز احسان نهاني جان سايل تازه مي گردد
خوشا زخمي که سازد خنده پنهان نمکسودش
مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را
که ياد از بي نيازي مي دهد روي زر اندودش
مزن مهر خموشي بر دهن آتش زبانان را
کز اين روزن برآيد دود چون سازند مسدودش
بر همن ازحضور بت دل آسوده اي دارد
نباشد دل به جان آن راکه درغيب است معبودش
چه بگشايد ز خلق سفله صائب، ما و درگاهي
که هر موري سليمان مي شود از سفره جودش