شماره ١٢٦: چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟

چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمريان خلخال دارد سرو آزادش
نمي دانم ز خونريز کدامين صيد مي آيد
که مي پيچد به خود چون زلف جوهر تيغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک مي ريزد
چوپاي شمع تاريک است پاي سرو آزادش
گراني مي کند بر خاطرش يادم،نمي دانم
که بااين ناتواني چون توانم رفت ازيادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامي غربت
مگر رحمي کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است اين که دارد تربت فرهاد را دربر
که با اين گوش سنگين خون چکاند از سنگ فريادش
اگر صائب مقيم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هواي سير بغدادش