شماره ١٢٥: کجا پروانه رابا خويش سازد همنشين آتش؟

کجا پروانه رابا خويش سازد همنشين آتش؟
که دارد هر طرف چون شمع چندين خوشه چين آتش
زخوي سرکش او شد چنين بالانشين آتش
و گرنه بود در خارا مقيد پيش ازين آتش
گره چون گريه گرديده است شبنم درگلوي گل
ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمين آتش
مگر تسکين به لعل آبدار خود دهي دل را
و گرنه هيچ دريا برنمي آيد به اين آتش
ز فيض عشق او خورشيد شد هر ذره خاک من
کند يکرنگ خود باهر چه مي گردد قرين آتش
نباشد لاله در دامان اين صحرا، که افتاده
ز برق آه من در خيمه صحرا نشين آتش
چه باشد مست خارخشک من، کزبيم خوي او
ز مجمر مي گريزد درحصار آهنين آتش
ز فرش بوريا گفتم مگر لاغر شود نفسم
ندانستم که از خاشاک مي گردد سمين آتش
فرو خور خشم راگر زنده مي خواهي دل خودرا
که کارآب حيوان مي کند در خوردن اين آتش
خطش زان درنظر چون موي آتش ديده مي آيد
که ياقوت لب او راست در زير نگين آتش
اميد سازگاري دارم ازحسن جهانسوزي
که نقش از خوي او چون لاله بندد برزمين آتش
سمندر شو اگر از ني تمناي نوا داري
که دارد ناله جانسوز ني درآستين آتش
ز برق حسن، کوه طور صحرا گرشد صائب
سپندي چون نگهداري کند خود رادرين آتش ؟