شماره ١٢٢: ز مستي در شکر خندست دايم لعل سيرابش

ز مستي در شکر خندست دايم لعل سيرابش
گريبان چاک دارد شيشه را زور مي نابش
لب ميگون او را نيست وقت خط برآوردن
ز موج بوسه نو خط مي نمايد لعل شادابش
ز خواب ناز گفتم چشم اورا خط برانگيزد
ندانستم کز اين ريحان گرانتر مي شود خوابش
نديده حسن خود را، کس حريف اونمي گردد
نگه دارد خدا از صحبت آيينه و آبش !
اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را
عجب دارم نگيرد تنگ در آغوش، محرابش
زسير باغ جنت دامن افشان مي رود بيرون
نگاهي را که سازد شوق رخسار تو بيتابش
بغير از خود پرستي طاعتي ازوي نمي آيد
خودآرايي که باشد خانه آيينه محرابش
به زينت خواجه مغرورست از دنيا، نمي داند
که چون خاکستر اخگرهاست پنهان زير سنجابش
تمناي رهايي دارم از درياي خونخواري
که چون لاله است خونين، کاسه هاي چشم گردابش
ز دريا کم نگردد سوزش پنهان من صائب
مگر آبي زند بر آتش من لعل سيرابش