شماره ١٢١: از غبار خط رخ آن ماه مي بالد به خويش

از غبار خط رخ آن ماه مي بالد به خويش
آنچنان کز گرد لشکر شاه مي بالد به خويش
تامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شد
راهرو از منزل کوتاه مي بالد به خويش
پشت آن لب زودتر گرديد سبز از عارضش
برلب جو سبزه خاطر خواه مي بالد به خويش
آنچنان کز طوق قمري سرو رعنا مي شود
هرقدر دل تنگ گردد آه مي بالد به خويش
نيل چشم زخم، خوبي را دعاي جوشن است
ازسيه بختي دل آگاه مي بالد به خويش
تشنگي گردد ز احسان تهي چشمان زياد
واي برکشتي کزآب چاه مي بالد به خويش
زود مي آيد بسر دوران آن کوتاه بين
کز فروغ عاريت چون ماه مي بالد به خويش
فربه از مدح سبک مغزان نفس خسيس
اين ستور خوش علف ازکاه مي بالد به خويش
زود مي گردد ز حال خويش حسن عاريت
ماه ازان، گه مي گدازد گاه مي بالد به خويش
دربلندي گرچه مي بيند زوال آفتاب
همچنان نادان زعزو جاه مي بالد به خويش
اهل همت کاسه محتاج را خواهد تهي
مهر تابان از گداز ماه مي بالد به خويش
ناخن دخل است صائب باعث جوش سخن
آنچنان کز کاوش آب چاه مي بالد به خويش