شماره ١٢٠: مي تراشم رزق خود چون تير از پهلوي خويش

مي تراشم رزق خود چون تير از پهلوي خويش
مي کنم تا هست ممکن حفظ آب روي خويش
بار منت برنمي تابد تن آزادگان
بيد مجنون را لباسي نيست غير از موي خويش
روزي بي رنج گردد تخم رنج بي شمار
وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوي خويش
چون مگس ناخوانده هر کس برسرخواني رود
اي بسا سيلي به دست خود زند بر روي خويش
هرکه راچون تيغ باشد آب باريکي به جوي
مي کند چون موج از دريا تهي پهلوي خويش
شکوه خونين تراوش مي کند بي اختيار
نيست ممکن در گره چون نافه بستن بوي خويش
مي تواند چهره مقصود رابي پرده ديد
هرکه رو آورد در آيينه زانوي خويش
هرکه چين تنگ خلقي از جبين بيرون نکرد
متصل در زير شمشيرست از ابروي خويش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفيد
هر که از اشک ندامت دادشست و شوي خويش
مي کشم هر لحظه صائب آه افسوسي زدل
يک نفس فارغ نمي گردم ز رفت و روي خويش