شماره ١١٩: هر که مي کوشد به تعمير تن ويران خويش

هر که مي کوشد به تعمير تن ويران خويش
گل ز غفلت مي زند بر رخنه زندان خويش
ساده لوحي کز دوا انگيز شهوت مي کند
ميکند بيدار دشمن رابه قصد جان خويش
در حنا بندد ز غفلت پاي خواب آلود را
هرکه دارد سعي در رنگين دکان خويش
مي شود گنجينه گوهر حريم سينه اش
مي کشد چون کوه هرکس پاي در دامان خويش
خضر ره گم کرده اي هرگز درين وادي نشد
چون جرس دارم دلي صد چاک از فغان خويش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبيبان چند جست و جو کني درمان خويش؟
از دلم شد خارخار شادماني ريشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خويش
چون نکردي راست کار خود به قد چون سنان
گويي از ميدان ببر باقد چون چوگان خويش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع مي سازد عبث دامان خويش
يوسفستان است عالم برنظر پوشيدگان
در بهشت افتاده ام از ديده حيران خويش
صدق پيش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بيرون نان خويش
جمع سازد برگ عيش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که مي بندد دربستان خويش
تا زنار چاره جويان بي نيازم ساخته است
نازعيسي مي کشم ازدرد بي درمان خويش
چون شرر صائب نثار آتشين رويي نما
در گره تا چند خواهي بست نقد جان خويش ؟