شماره ١١٨: برنمي آيم به تسکين دل خودکام خويش

برنمي آيم به تسکين دل خودکام خويش
چون فلک در بيقراري ديده ام آرام خويش
موجه بي دست و پا رادايه اي چون بحر نيست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خويش
چشمه اميد رانتوان به خاک انباشتن
ورنه مي گشتم ز بي صيدي شکار دام خويش
شکرستاني براي تلخکامان گشته است
غفلت شيرين لبان ازلذت دشنام خويش
دردسر بسيار دارد دردمنديها که من
سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خويش
حرص برمن دردهاي نسيه راکرده است نقد
صبح نا گرديده مي افتم به فکر شام خويش
گرچه مطلب نيست در پيغام دردآلود من
خجلتي دارم،که نتوان گفت، از پيغام خويش
شرم يوسف مانع رسوايي يعقوب ماست
چشم ما درپرده دارد جامه احرام خويش
قوت گوياييي تا در زبان خامه هست
ثبت کن بر صفحه ايام صائب نام خويش