شماره ١١٦: جوهر ذاتي نمي خواهد ز کس اکسير خويش

جوهر ذاتي نمي خواهد ز کس اکسير خويش
گوهر از گرد يتيمي مي کند تعمير خويش
کاسه فغفور رابر فرق خاقان بشکند
هرکه را باشد ولي نعمت ز چشم سير خويش
پيچ و تاب بيقراري رشته جان من است
مي برم چون آب هرجامي روم زنجير خويش
آهوان ناز سگ ليلي به مجنون مي کنند
عشق در هر جا که باشد مي کند تأثير خويش
زخم من از گردخجلت رخنه ديوار شد
اينقدر غافل نباشد بود از نخجير خويش
مي برد رنگ از رخ ياقوت خون گرم ما
رحم کن اي سنگدل برجوهر شمشير خويش
در رکاب سيل نتواني شدن واصل به بحر
تا نشويي دست رغبت صائب از تعمير خويش