شماره ١١٥: نيست رزقم تير تخشي چون کمان ازتير خويش

نيست رزقم تير تخشي چون کمان ازتير خويش
قسمتم خميازه خشکي است از نخجير خويش
گرچه صيد لاغر من لايق فتراک نيست
مي توان کردن به سوزن امتحان شمشير خويش
تا توان چون خضر شد معمار ديوار يتيم
ازمروت نيست کردن سعي درتعمير خويش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزيدن مي کند خون شير خويش
يکقلم گرديد پاي آهوان خلخال دار
بس که پاشيدم به صحرا دانه زنجير خويش
چون گهر بر من کسي را دل درين دريا نسوخت
کردم از گرد يتيمي عاقبت تعمير خويش
زنگ بست از مهر خاموشي مراتيغ زبان
چند در زير سپر پنهان کنم شمشير خويش؟
آن ستمگر را پشيمان از دل آزادي نکرد
زير بار منتم از آه بي تأثير خويش
نيست در ظاهر مراصائب اگر نقدي به دست
زير بار منتم ازآه بي تأثير خويش