شماره ١١٤: زير يک پيراهن از يکرنگيم بايار خويش

زير يک پيراهن از يکرنگيم بايار خويش
بوي يوسف مي کشم ازچشم چون دستار خويش
بيم افتادن نمي باشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم ازپستي ديوار خويش
برندارد چون سليماني مرا دست ازکمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خويش
از دم جان بخش درآخر تلافي مي کند
عيسي ما گر خبر کم کيرد از بيمار خويش
قدر باشد سي شب آن کس راکه نبود درسرا
مجلس افروزي بغير از ديده بيدار خويش
نيستم بيکار اگر از خلق رو گردان شدم
خط به مژگان مي کشم بر صفحه ديوار خويش
گوش خود را کاسه در يوزه تحسين کند
هرتهي مغزي که باشد عاشق گفتار خويش
خار ديوارم، و بال دامن گل نيستم
رزق من نظاره خشکي است از گلزار خويش
با دل آلوده بي شرمي است اظهار صلاح
مي کشم بيش ازگنه خجلت ز استغفار خويش
نيست صائب قدرداني در بساط روزگار
ازصدف بيرون چه آرم گوهر شهوار خويش؟