شماره ١١٣: برگ عيش من بود رنگيني افکار خويش

برگ عيش من بود رنگيني افکار خويش
از تماشاي بهشتم فارغ ازگلزار خويش
از فروغ عاريت دل تيره گردد بيشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بيدار خويش
نيست ممکن بار بر دلها ز آزادي شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خويش
خود فروشي پيشه من نيست چون بيمايگان
نيستم افسرده دل ازسردي بازار خويش
خنده بر سيل حوادث مي زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جاني پشت برکهسار خويش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشيرين مرا
مي شود شيرين به شکر کام من از کارخويش
تيغ جوهر دار من بيرون نيامد ازنيام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خويش
خواب امني را که مي جستم به صد چشم از جهان
بعد عمري يافتم در سايه ديوار خويش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عيش خوش پرگار خويش
درد بستان وجود از تيره بختي چون قلم
رزق من کوتاهي عمرست از گفتار خويش
از حيات بيوفا استادگي جستن خطاست
ماندگي آب روان رانيست از رفتار خويش
بادپيمايي است صائب ناله بي فريادرس
مي زنم مهر خموشي برلب اظهار خويش