شماره ١١٢: کاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش

کاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش
تادريغ ازچشم خود مي داشتي ديدار خويش
سربه دلها داده اي مژگان خواب آلود را
برنمي آيي مگر با تيغ لنگردار خويش؟
حسن عالمسوز رامشاطه اي درکار نيست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خويش
اي که مي جويي گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خويش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندين زبان
همچو بلبل چند باشي عاشق گفتار خويش؟
هيچ کس را کار يارب با خودآرايي مباد
گل به خون مي غلطد از رنگيني دستار خويش
روزگار برق فرصت خنده واري بيش نيست
مگذران درخواب غفلت دولت بيدار خويش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان ماليد بر ديوار خويش
برنمي دارد گرانباري ره دور عدم
چون گراني مي بري، باري سبک کن بارخويش
لب به آب تيغ مي شويد ز شهد زندگي
هرکه چون منصور بيرون مي دهد اسرار خويش
مي روم چون لغزش مستان به پاي بيخودي
تا کجا سر برکنم زين سير بي پرگارخويش
اين جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدي
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خويش