شماره ١٠٧: باتن خاکي، نظر زان عالم روشن بپوش

باتن خاکي، نظر زان عالم روشن بپوش
پاي در زنجير داري، چشم ازروزن بپوش
پوست چون کرباس برتن مي درد زور جنون
ناصح بي درد مي گويد که پيراهن بپوش
شبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستان
ازوفاي لاله رويان ديده روشن بپوش
درغبار دل نهانم چون چراغ آسيا
گرغبار آلود باشد حرف من،برمن بپوس
باسبکروحان بهار زندگي را بگذران
چشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوش
جوشن داودي اينجا شاهراه ناوک است
از دل محکم زره در زير پيراهن بپوش
خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمين
رخنه در را ببند و ديده روزن بپوش