شماره ١٠٤: تا به همواري برآيد کار درتندي مکوش

تا به همواري برآيد کار درتندي مکوش
بدخماري دارد ازپي اين شراب خامجوش
طوطي از همواري آيينه مي آيد به حرف
اي که مي خواهي سخن ازما، به همواري بکوش
شاهد خامي بود وجد وسماع صوفيان
تا رگ خامي بود در باده ننشيند ز جوش
دست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاک
هرکه باري برنگيرد ناتواني را ز دوش
پرده مردم دريدن پرده عيب خودست
عيب خود مي پوشد از چشم خلايق عيب پوش
چرخ با ما بي سبب دندان نمايي مي کند
هرشراري ديگ سنگين رانمي آردبه جوش
تشنه چشمان را ز نعمت سيرکردن مشکل است
دانه و آب آسيا رالب نبندد از خروش
لوح تعليم دليل راه گردد بي سخن
هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش
زود مي گيرد به دندان ندامت پشت دست
هرکه حرف نيکخواهان رانمي گيرد به گوش
عقل کامل در سر ما شور سودا مي شود
در کدوي ما شراب کهنه مي آيد به جوش
درکرم چندان که افزايند ارباب کرم
تن به خواري درمده صائب دراستغنا بکوش