شماره ١٠٣: پوچ شد از دعوي بيهوده مغز خود فروش

پوچ شد از دعوي بيهوده مغز خود فروش
آب را کف مي کند ديگي که ننشيند ز جوش
مي کنند از سود، مردم خرج و ازبي حاصلي
مي کند از مايه خود خرج دايم خود فروش
از هزار آهو يکي راناف مشکين داده اند
صوفي صافي نگردد هرکه شد پشمينه پوش
هرچه مي گويند بامن ناصحان شايسته ام
بي تأمل پنبه غفلت بر آورديم ز گوش
مي کند مستي گوارا تلخي ايام را
واي برآن کس که مي آيد درين محفل به هوش
مي زند حرفي براي خويش واعظ، مي بکش
نيست پشمي در کلاه محتسب، ساغر بنوش
خرقه آلوده ما را بهاي مي گرفت
نيست در اندک پذيري کس چو پير ميفروش
عاشقان رااز گرستن دل نمي گردد خنک
چشمه خورشيد را شبنم نيندازد ز جوش
نيست گر پيوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش
دست بردل مي نهم چون شوق غالب مي شود
مي کنم با خاک آتش را زبي آبي خموش
گرچه ازنطق است صائب جوهر تيغ زبان
درنظر دارد شکوه تيغ، لبهاي خموش