شماره ١٠١: آن که دارم در نظر دامن به کف پيچيدنش

آن که دارم در نظر دامن به کف پيچيدنش
مي برد گيرايي از خوانهاي ناحق، ديدنش
چون تواند ديده گستاخ من بي پرده ديد؟
آن که نتوان سير ديدن در نظر پوشيدنش
از زمين بوسش دهنها مي شود تنگ شکر
تا چه لذتها بود درکنج لب بوسيدنش
پيرهن را چون قبا از سينه چاکان مي کند
از شراب لاله گون چون شاخ گل باليدنش
هيچ کس يارب هدف تير هوايي را مباد
نيست يک ساعت بجا دل از پريشان ديدنش
يوسفي کز انتظارش ديده من شد سفيد
پله ميزان يدبيضا شد از سنجيدنش
درسر هرکس کند سوداي ليلي آشيان
هست چون مجنون به پاي مرغ سرخاريدنش
هر دل مجروح کز مه طلعتي باشد کباب
هست در مهتاب گشتن در نمک خوابيدنش
هرکه بر سر مي کشد رطل گران آفتاب
مي رسد چون صبح صادق بر جهان خنديدنش
مي شمارد گر چه خودرا سرو از آزادگان
شاهد گوياست بر دلبستگي، لرزيدنش
هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند
کار طي الارض مي آيد ز هر لغزيدنش
هرکه از خواب گران بيخودي بيدار شد
چشم واکردن بود، چشم از جهان پوشيدنش
گر به ظاهر يار صائب سرگران افتاده است
به زصد لطف نمايان است پنهان ديدنش