شماره ١٠٠: گر کنند از رشته جانها زه پيراهنش

گر کنند از رشته جانها زه پيراهنش
از لطافت رنگ گرداند بياض گردنش
دور باش شرم را نازم که با آن خيرگي
دست خالي مي رود بيرون نسيم از گلشنش
آن که با تيغ تغافل مي کشد صيد حرم
کي به خون چون مني آلوده گردد دامنش؟
خانه اي کز روي آتشناک او روشن شود
تاقيامت مي جهد آتش ز چشم روزنش
کاسه دريوزه سازد ديده يعقوب را
ماه کنعان در هواي نکهت پيراهنش
چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پريد
چون کمند انداز گردد غمزه صيدافکنش
تاجر کنعان ندارد صائب اين سامان حسن
گل يکي از خوشه چينان است گرد خرمنش