شماره ٩٩: گه درون خرقه گاهي درکفن مي جويمش

گه درون خرقه گاهي درکفن مي جويمش
او درون جان و من درپيرهن مي جويمش
او درون خلوت انديشه گرم صحبت است
من چراغ دل به کف در انجمن مي جويمش
آن پرپر و همچو حسن خود غريب افتاده است
من سفر ناکرده در خاک وطن مي جويمش
نو گلي کز پرده دل برون ننهاده است
با چراغ شبنم ازصحن چمن مي جويمش
خاتم اقبال در دست سليمان دل است
از پريشان خاطري من ز اهرمن مي جويمش
لامکان تنگ است بر جولان آن مشکين غزال
شوخ چشمي بين که درناف ختن مي جويمش
گر چه مي دانم به گل خورشيد رانتوان نهفت
همچنان در مشت خاک خويشتن مي جويمش
چرخ با صد ديده بينا نشان او نيافت
من به چشم بسته دربيت الحزن مي جويمش
مي پرد در آرزوي ديدنش چشم سهيل
آن عقيقي راکه من اندر يمن مي جويمش
با سيه روزان سري دارد مه شبگرد او
مي شوم باريک،در زلف سخن مي جويمش
لاله رخساري که جنت تشنه ديدار اوست
درحريم غنچه گل پيرهن مي جويمش
اين جواب آن غزل صائب که وقتي گفته اند
سخت ناياب است آن گوهر که من مي جويمش