شماره ٩٧: در سر زينت خودآرا مي رود آخر سرش

در سر زينت خودآرا مي رود آخر سرش
حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش
هرکه دارد خرده خود از نواسنجان دريغ
همچو گل در هفته اي مي ريزد از هم دفترش
چون سبو هرکس کند، بالين زدست خشک خويش
ازشراب لاله گون ريزند گل دربسترش
شمع من در هر که آتش مي زند پروانه وار
رنگ عشق تازه اي مي ريزد ازخاکسترش
روزن آهي شود هرموي براندام او
هرکه باشد عود خام آرزو در مجمرش
سوخت هرکس را که داغ آتشين رخساره اي
پرده دار اخگر خورشيد شد خاکسترش
گر چنين از زنگ مي آيد برون آيينه ام
چشم مي بازد به اندک فرصتي روشنگرش
مي کند چون موي آتشديده مشق پيچ و تاب
رشته زنار ازشرم ميان لاغرش
بيضه اسلام گرديد آن سنگين ز خط
همچنان صلب است دربيداد چشم کافرش
دولت دنيا نگردد جمع صائب با حضور
شمع مي لرزد تمام شب به زرين افسرش