شماره ٩٢: هرکه وقت صبح درساغر شرابي نيستش

هرکه وقت صبح درساغر شرابي نيستش
ازسيه روزي به طلع آفتابي نيستش
دل به دست آور که مي در ساغرش خون مي شود
باده پيمايي که برآتش کبابي نيستش
گوشه ابروي او پيوسته باشد درنظر
چون مه نو جلوه پا در رکابي نيستش
باد پيمايي که دريا رانمي آرد به چشم
پيش روشن گوهران عمر حبابي نيستش
هرکه چون قمري سرافرازي طمع دارد ز سرو
به ز طوق بندگي مالک رقابي نيستش
بيشتر در راه ميمانند خواب آلودگان
خواب در منزل کند آن کس که خوابي نيستش
بر نينگيزد ز خواب غفلتش طوفان نوح
هرکه از اشک پشيماني گلاب نيستش
ازخمار باده دايم زردرويي مي کشد
هرکه درساغر زخون دل شرابي نيستش
مي دهد خار ملامت کوچه،هر جا بگذرد
هرکه از اسباب دنيا رشته تابي نيستش
سرو ازان در چار موسم تازه روي و خرم است
کز تهيدستي به دل بيم حسابي نيستش
هرکه پهلو بردم شمشير نتواند نهاد
در رگ جان همچو جوهر پيچ وتابي نيستش
مي کند بي آبرويي زندگي راناگوار
خون خود رامي خورد تيغي که آبي نيستش
از ادب دورست صائب معذرت روزسؤال
وقت آن کس خوش که جز خجلت جوابي نيستش