شماره ٨٨: عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواري مباش

عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواري مباش
مغز اگر بيجا شود آشفته دستاري مباش
حلقه تن گر ز سيلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار ديواري مباش
رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برميان جسم کافر کيش زناري مباش
باد هستي از سر بي مغز اگر بيرون رود
يک حباب پوچ در درياي زخاري مباش
ازشنيدن گر شود معزول گوش ظاهري
در بساط قلزم و عمان صدف واري مباش
لب اگر خامش شود، يک رخنه غم بسته گير
چشم اگر پوشيده گردد، داغ خونباري مباش
پاي سير از خواب سنگين اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بيهوده رفتاري مباش
چند صائب بردل گم گشته خواهي خون گريست؟
در جگر پيکان زهر آلود خونخواري مباش