شماره ٨٧: گر نباشم من غبار آستاني گو مباش

گر نباشم من غبار آستاني گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزاني گو مباش
گرنباشد طوطي من در شکرزار جهان
سبزه بيگانه اي دربوستان گو مباش
موج درياي کرم شيرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماريسماني گو مباش
بامکان ربطي نباشد لامکان پرواز را
جان قدسي رازمين و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادرياي آب زندگي است
دربساط هستي مانيم جاني گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بريزد گو بريز
ماه روشن چون به جاباشد کتاني گو مباش
گوهر از گرد يتيمي در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکداني گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فناي جسم نيست
در شبستان سبکروحان گراني گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته اي
از خس و خاشاک ما را آشياني گو مباش
نيست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستاني گو مباش
حسن و عشق آيينه اسرار پنهان همند
در ميان بلبل و گل ترجماني گو مباش
روزي ما از سعادتمندي ذاتي بس است
چون هما ما را ز عالم استخواني گو مباش
طوطيان را سينه روشن کم ازآيينه نيست
کلک شکر بار مارا همزباني گو مباش
گر به چاه افتد کسي، بهتر که ازقيمت فتد
يوسف مارا به طالع کارواني گو مباش
رفتن دل مي کند انشاي مطلبهاي من
کلک کوتاه مرا طبع رواني گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده اي است
داستان شکوه مارازباني گو مباش
بي نشاني درجهان بي نشاني رهبرست
در بيابان طلب سنگ نشاني گو مباش
چند صائب برفناي جسم خواهي خون گريست
شاهباز لامکان را آشياني گو مباش