شماره ٨٦: جسم اگر ازيکدگر ريزد غباري گو مباش

جسم اگر ازيکدگر ريزد غباري گو مباش
روح اگر ازتن هواگيرد بخاري گو مباش
برنيايد صبح راگر دست مهر از آستين
بردل آفاق دست رعشه داري گو مباش
گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سواري گو مباش
گر نباشد آسمان و ثابت و سيار او
گلخن ايجاد را دود وشراري گو مباش
از زمين و آسمان عالم اگر خالي شود
برسر گور خرابي سوکواري گو مباش
ما حريف برق جانسوز حوادث نيستيم
مزرع اميد ما را نوبهاري گومباش
نفس رادر دست اگر نبود عنان اختيار
درکف بدمست تيغ آبداري گو مباش
دست ما خالي اگر باشد ز دنياي خسيس
يوسف گل پيرهن رامشت خاري گو مباش
گر چراغ مه شود بر چرخ مينايي خموش
کرم شب تابي ميان سبزه زاري گو مباش
نيست صائب شکوه اي از ساده لوحيها مرا
بريد بيضاي من نقش و نگاري گو مباش