شماره ٧٩: هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش

هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش
مدعا ليلي است محمل گر نباشد گو مباش
مي شناشد ذره خورشيد جهان افروز را
حق شناسان رادلايل گر نباشد گو مباش
مدعا از انجمن پروانه راجز شمع نيست
شمع چون بر جاست محفل گر نباشد گو مباش
نارسايي در کمند جذبه معشوق نيست
گردن مارا سلاسل گر نباشد گومباش
نيست جان بيقراران را به تن دلبستگي
پيش پاي موج،ساحل گر نباشد گو مباش
تا هدف جايي نمي استد خدنگ گرمرو
درميان راه، منزل گر نباشد گو مباش
کشتي درياي بي ساحل نمي دارد خطر
اهل دل را خانه گل گر نباشد گو مباش
تشنه بحر فنا رامد احسان است زخم
رحم در شمشير قاتل گر نباشد گو مباش
مور از درد طلب آورد بال و پر برون
جانب ما يار مايل گر نباشد گومباش
مي رسد احسان به هر کس قابل احسان شود
تنگدستان را وسايل گر نباشد گو مباش
دل چو شد بي عشق،لرزيدن بر او بي حاصل است
در بغل اين فرد باطل گر نباشد گو مباش
صد هزاران پرده شرم عشق سامان مي دهد
بر رخ دلدار حايل گر نباشد گو مباش
نيست صائب عالم امکان بجز موج سراب
درنظر اين نقش باطل گرنباشد گومباش