شماره ٧٦: دل ز تن چون دور شد وامي شود غمگين مباش

دل ز تن چون دور شد وامي شود غمگين مباش
کور را فرزند بينا مي شود غمگين مباش
گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نيست
رفته رفته کار گويا مي شود غمگين مباش
چون حباب اين عقده کز کسب هوا در کار توست
از نسيمي عين دريا مي شود غمگين مباش
گر ترا در پرده دل هست حسن يوسفي
مشتري بسيار پيدا مي شود غمگين مباش
در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان
آخر از پستي به بالا مي شود غمگين مباش
گر نسيم صبح غافل از گشاد دل شود
اين گره چون غنچه خود وا مي شود غمگين مباش
خون به مهلت مشک شد درناف آهوي ختن
گريه هاي تلخ صهبا مي شود غمگين مباش
جوهر تيغ زبان لاف يک دم بيش نيست
صبح کاذب زود رسوا مي شود غمگين مباش
نقطه خاک سيه، صائب اگر صاحبدلي
دلنشين تر از سويدا مي شود غمگين مباش