شماره ٧٥: چون ترا مسکن ميسر شد تزيين مباش

چون ترا مسکن ميسر شد تزيين مباش
تخته کز دريا ترا بيرون برد رنگين مباش
ديده بد مي کشد رنگين لباسان رابه خون
شمع مارا جامه فانوس گو رنگين مباش
افسر زرين سر خورشيد رادر کارنيست
داغدار عشق راگو شمع بربالين مباش
تخم قابل در زمين پاک گوهر مي شود
وقت صبح صافدل بي گريه خونين مباش
برگريزان کرم رانوبهاران درقفاست
تاگلي در باغ داري مانع گلچين مباش
پرده بينش نگردد موشکافان رالباس
همچو شيادان نهان در خرقه پشمين مباش
از گرانقدري است هر مطلب که دير آيد به دست
از تهي بر گشتن دست دعا غمگين مباش
نيست در بند زر و آهن تفاوت ،زينهار
تاميسر مي شود در قيد مهر و کين مباش
گر طمع داري که صائب ازخدابينان شوي
خودپسند و خود نما و خود سرو خودبين مباش