شماره ٧٣: روح قدسي، بيش ازين درتنگناي تن مباش

روح قدسي، بيش ازين درتنگناي تن مباش
عيسي وقتي، گره در چشمه سوزن مباش
از لباس تن مجرد کن روان پاک را
يوسف سيمين تني، درقيد پيراهن مباش
سرمه کن از برق بينش پرده هاي خواب را
بيش ازين در زير ابر اي ديده روشن مباش
ازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کن
بيگنه چندين درين زندان بي روزن مباش
مي توان دل را به همت بر فراز عرش برد
رستمي داري، اسير چاه چون بيژن مباش
شد سفيد از انتظارت چشم خلد از جوي شير
همچو بلبل محو آب ورنگ اين گلشن مباش
چون سليمان خاتم فرمان برآر ازدست ديو
قهرمان عالمي، فرمان پذير تن مباش
درزمين چهره خود دانه اشکي بکار
در غم آب و زمين و دانه و خرمن مباش
چون ز زنگار خودي آيينه راپرداختي
همچو خاکستر مقيم گوشه گلخن مباش
بادرشت و نرم يکسان چون ترازو کن سلوک
درمقام عيبجويي چشم پرويزن مباش
مي توان ديدن به چشم عيبجويان عيب خويش
تا ميسر مي شود زنهار بي دشمن مباش
اين جواب آن که مي گويد حکيم غزنوي
اي سنايي خواجه جاني غلام تن مباش