شماره ٧٢: از هوسناکي گران برخاطر دوران مباش

از هوسناکي گران برخاطر دوران مباش
از فضولي بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درايام خزان برگ و نوايي با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بي برگان مباش
خجلت روي زمين ازتشنه جانان مي کشي
در رياض آفرينش ابر بي باران مباش
آيه نوميدي سايل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سيم وزر را نيست چون سيماب دريک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
مي توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسيا درفکر آب ونان مباش
از تمامي ماه راديدي که چون باريک شد؟
بر کمال خويشتن ازسادگي نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهاي گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمي آري اگر دست حمايت ز آستين
از هواجويي به شمع زندگي دامان مباش
نيست چون از روشني جز اشک و آهي حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگي لرزان مباش
چرخ نيلي حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درين ماتم سرايي يک نفس خندان مباش
از وصال سست پيوندان بريدن نعمتي است
دلگران درپيري از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحيات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حيوان مباش
نيل چشم زخم مي بايد کمال حسن را
دلگران اي ماه مصر از سيلي اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوي
نيستي آيينه، درهر صورتي حيران مباش