شماره ٧١: ازخدنگ آه پيران اي جوان غافل مباش

ازخدنگ آه پيران اي جوان غافل مباش
چون دم شمشير از پشت کمان غافل مباش
از فريب صبح دولت اي جوان غافل مباش
خنده شيرست لطف آسمان، غافل مباش
مي کند بند گران سيلاب راديوانه تر
از دل پرشکوه اين بي زبان غافل مباش
از خرام توست آب روشن اين لاله زار
از شهيدان خود اي سرو روان غافل مباش
مي خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
از دل بيتاب اي نازک ميان غافل مباش
وقت بي برگي کرم بابينوايان خوشنماست
در خزان ازبلبلان اي باغبان غافل مباش
حلقه گرداب،کشتي را کند سرگشته تر
چون بگردد بر مرادت آسمان غافل مباش
ياد يوسف ساکن بيت الحزن رازنده داشت
در قفس صائب ز فکر بوستان غافل مباش