شماره ٧٠: از خدا در عهد پيري يک زمان غافل مباش

از خدا در عهد پيري يک زمان غافل مباش
از نشان زنهار دربحر کمان غافل مباش
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
از ورق گرداني باد خزان غافل مباش
چون خبر از کاروان گر پيش نتواني فتاد
چشم بگشا از غبار کاروان غافل مباش
گر به طوف کعبه مقصود نتواني رسيد
سعي کن زنهار از سنگ نشان غافل مباش
مي کند زهر هلاهل کار خود در انگبين
ازگزند دشمن شيرين زبان غافل مباش
تا نسازي راست در دل حرف رابر لب ميار
تير تابيرون نرفته است ازکمان غافل مباش
قطره را دريا به شيريني گرفت از دست ابر
اينقدر از حال دور افتادگان غافل مباش
مهر با چندين عصا در چاه مغرب اوفتاد
زينهاراز چاه خس پوش جهان غافل مباش
آب زيرکاه راباشد خطر از بحر بيش
صائب ازهمواري اهل زمان غافل مباش