شماره ٦٩: مي کشي چون با حريفان باده لايعقل مباش

مي کشي چون با حريفان باده لايعقل مباش
از خداچون غافلي باري ز خود غافل مباش
دعوي خون را همين جا بانگاهي صلح کن
روز محشر درکمين دامن قاتل مباش
در ميان شبنم ما و فروغ آفتاب
اي سحاب بي مروت بيش ازين حايل مباش
سبحه تزوير را در گردن زاهد فکن
روزو شب محشور با صد عقده مشکل مباش
مي دهد خارو خس انديشه را حيرت به آب
محو حق شو، پيرو انديشه باطل مباش
رو نمي بيند خدنگ مو شکاف انتقام
گر شکست خود نخواهي در شکست دل مباش
گوشه اي گير از محيط بيکنار آرزو
بيش ازين خاشاک اين درياي بي ساحل مباش
داغ محرومي منه برجبهه اهل سؤال
نور استحقاق گو درجبهه سايل مباش
ريزش خود راچو ابر نوبهاران عام کن
چون توداري قابليت گو طرف قابل مباش
هر چه از خرمن نصيب مور شد آن رزق توست
گرنه از بي حاصلاني درغم حاصل مباش
طي عرض راه، طول راه را سازد زياد
در ره حق همچو مستان هر طرف مايل مباش
صائب اوراق هوس رادر گذار باد ريز
بيش ازين شيرازه اين دفتر باطل مباش