شماره ٦٨: تاتوان دزديد سر در جيب خود سرور مباش

تاتوان دزديد سر در جيب خود سرور مباش
مي توان گرديد تا از پيروان رهبر مباش
تا کسي انگشت نگذارد به حرفت چون قلم
خودحسابي پيشه خود ساز، سر دفتر مباش
در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
پيش اهل حال چون سوسن زبان يکسر مباش
از زبان خوش چو جوهر ريشه در دلها دوان
تشنه خون کسان چون تيغ بدگوهر مباش
تيغ را جوهر بود به از نيام زرنگار
گر ز ارباب کمالي، بسته زيور مباش
تشنگان رامي دهد تسکين به آب خشک خويش
در مروت از عقيق سنگدل کمتر مباش
تيرگي در آستين دارد لباس عاريت
چون مه ناقص به نور ديگري انور مباش
سکه از بهر روايي پشت بر زر کرده است
زاهدان را معتقد از ترک سيم و زر مباش
مي توان تا شد بيابان مرگ از درد طلب
نقش بالين و غبار خاطر بستر مباش
صبح نزديک است، نور شمع مي گيرد هوا
بيش ازين اي بيخبر در بند بال و پر مباش
گر درين دريا نگردي بال و پر چون بادبان
سنگ راه کشتي سيار چون لنگر مباش
تا به خون خود نسازي تشنه صائب خلق را
از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش