شماره ٦٧: پيش ميخواران سبک چون پنبه مينا مباش

پيش ميخواران سبک چون پنبه مينا مباش
از سبکساري چو کف سيلي خور دريا مباش
دختر زرکيست تا مردان زبون او شوند؟
بيش ازين مغلوب اين معشوقه رسوا مباش
از محيط مي برون آور گليم خويش را
بيش ازين چون موج بي لنگر درين دريا مباش
طاق نسيان انتظار شيشه مي مي کشد
بيش ازين شيدايي اين شوخي نارعنا مباش
از رگ گردن سر مينا به خون غلطيده است
چون قدح سربر خط تسليم نه، مينا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را مي خورد
بيش ازين آلوده کيفيت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشي، ازان روبي صداست
نيستي طبل تهي، آبستن غوغا مباش
ديده روشندلان از انتظارت شد سفيد
چون شرر زين بيشتر در سينه خارا مباش
تا نظر گردانده اي، گلها ورق گردانده اند
زينهار ايمن ز نيرنگ چمن پيرا مباش
ديده از روي عرقناک سمن رويان بپوش
بيش ازين در رهگذار سيل بي پروا مباش
فيض خورشيد بلند اختر به عريانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه ديبا مباش
حاصل بيهوده گرديها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهي سيلاب شد دريا نشين
در دل اين خاکدان بي چشم خونپالا مباش
سايباني بهر خورشيد قيامت فکر من
غافل از بي سايگان درموسم گرما مباش
باده صافي به مغز هوشمندان مي دود
در خرابات مغان درد ته مينا مباش
فکر امروز ترا نوعي که بايد کرده اند
اي ستمگر غافل از انديشه فردا مباش
نيستي مرد مصاف تيرباران سؤال
تابه ناداني توان گشتن علم، دانا مباش
تقويت کن چون حکيمان عقل دور انديش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمي چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتي چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع مي جويد ز خلق
بيش ازين صائب درين هنگامه غوغا مباش