شماره ٥٤: حيف است که سر در سر مينانکند کس

حيف است که سر در سر مينانکند کس
با دختر رزعيش دوبالا نکند کس
زان پيش که در خاک رود، قطره خود را
حيف است که پيوسته به دريا نکند کس
در گرگ نبيند اثر جلوه يوسف
تا آينه خويش مصفا نکند کس
ديوانه درين شهر گران است به سنگي
چون سيل چرا روي به صحرا نکند کس؟
در چشم کند خانه، مگس را چو دهي روي
با سفله همان به که مدارا نکند کس
حال دل صائب ز جبين روشن و پيداست
اين آينه اي نيست که رسوا نکند کس