شماره ٥١: صد گل به باد رفت و گلابي نديد کس

صد گل به باد رفت و گلابي نديد کس
صد تاک خشک گشت و شرابي نديد کس
باتشنگي بساز که در ساغرسپهر
غير از دل گداخته ،آبي نديدکس
آب حيات مي طلبد حرص تشنه لب
در واديي که موج سرابي نديد کس
طي شد جهان واهل دلي از جهان نخاست
دريا به ته رسيد و سحابي نديد کس
اين ماتم دگر که درين دشت آتشين
دل آب گشت وچشم پرآبي نديد کس
حرفي است اين که خضر به آب بقا رسيد
زين چرخ دل سيه دم آبي نديد کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگي
زان سان بسر رسيد که خوابي نديد کس
از دانش آنچه داد، کم رزق مي نهد
چون آسمان درست حسابي نديد کس
بشکن طلسم هستي خود راکه غير از ين
بر روي آن نگارنقابي نديدکس
باد غرور در سرحيران عشق نيست
در بحر آبگينه حبابي نديد کس
صائب به هر که مي نگرم مست و بيخودست
هر چند ساقيي و شرابي نديد کس