شماره ٤٩: از زلف کافر تو نجسته است هيچ کس

از زلف کافر تو نجسته است هيچ کس
قيد فرنگ رانشکسته است هيچ کس
از خود برون نيامده نتوان به حق رسيد
گوهر به چشم بسته نجسته است هيچ کس
غير از سپند خال که رو سخت کرده است
در آتش اين چنين ننشسته است هيچ کس
با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ
نان در تنور سرد نبسته است هيچ کس
پرهيز چون کنم ز مي ايام نوبهار؟
ازآب خضر دست نشسته است هيچ کس
غير از قبا کسي ز اسيران سينه چاک
بر قامت تو بند نبسته است هيچ کس
جز خط دل سياه که آن زلف راشکست
بال و پر هما نشکسته است هيچ کس
جز من که مايلم به دهان و ميان تو
دل رابه هيچ و پوچ نبسته است هيچ کس
يک مو نمانده است تعلق به جان مرا
اين رشته را چنين نگسسته است هيچ کس
زين سرکشان که دعوي زورآوري کنند
شاخ غرور رانشکسته است هيچ کس
در هيچ ذره نيست که شوري ز عشق نيست
صائب ز قيد عشق نجسته است هيچ کس