شماره ٤٧: دردي که سازگار تو گردد دواشناس

دردي که سازگار تو گردد دواشناس
زهري که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوين خويش به از گندم کسان
پهلوي خشک خويش به از بوريا شناس
هر طايري که سايه به فرق تو افکند
از بهر فال، سايه بال هماشناس
از هردري که دست کرم رو گشاده نيست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، مي لعلي قباشناس
آب مروت از قدح هيچ کس مجوي
خود را حسين و روي زمين کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عيسي شناس نيست طبيب گياشناس
خود را ز چار موجه تدبير وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمي که نيست دراو رنگ مردمي
بي قدر و اعتبار چو مردم گياشناس
اين آن غزل که گفت نظيري خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس