شماره ٤٦: زپرده داري هستي است در حجاب، نفس

زپرده داري هستي است در حجاب، نفس
که درفنا زته دل کشد حباب، نفس
ز اضطراب دل آيد به اضطراب نفس
زآرميدگي دل رود به خواب نفس
ميان گريه وگفتار من تفاوت نيست
زبس که در دل گرمم شده است آب نفس
درين محيط، نشان گهر زجمعي جوي
که سر به مهر کشيدندچون حباب نفس
علاج خنجر سيراب عشق تسليم است
چه دست و پاي تواند زدن درآب نفس؟
به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب
همان تردد خود مي کند به خواب نفس
غبار حادثه از يکديگر نمي گسلد
بجان رسيد درين منزل خراب نفس
چو آب خضر سيه پوش شد محيط سراب
ز بس که سوخت درين دشت سينه تاب نفس
ز عرض حال ازان خامشند سوختگان
که شعله مي کشد ار جانب کباب نفس
به جستجو نتوان دامن وصال گرفت
و گرنه سوخت درين راه آفتاب نفس
ز وصف لعل لبش شد حديث من رنگين
اگر چه رنگ نمي گيرد از شراب نفس
محاسبان قيامت حساب مي طلبند
درين بساط مکن خرج بي حساب نفس
بناي خانه گردون چو همتش پست است
چگونه راست کند قد درين خراب نفس
زبيم خوي تو چون موي زنگيان شده است
درون سينه صائب ز پيچ و تاب نفس