شماره ٤٥: بازدارم به نظر خط غباري که مپرس

بازدارم به نظر خط غباري که مپرس
سايه کرده است به من ابربهاري که مپرس
نيست در رفتن دل هيچ گناهي از من
کششي ديده ام از جلوه ياري که مپرس
گر چو گل چاک زنم جامه جان معذورم
ديده ام صبح بنا گوش نگاري که مپرس
عجبي نيست زمن طاقت اگر وحشي شد
زده ناخن به دلم شير شکاري که مپرس
چه خيال است دل از پاي نشيند ديگر؟
جلوه اي ديده ايم از شاهسواري که مپرس
ديده ام نقش مرادي که تماشادارد
داده ام دست ارادت به نگاري که مپرس
من حيران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟
هست درمد نظر خط غباري که مپرس
چون نسوزد جگر سنگ به نوميدي من ؟
روي گردانده زمن لاله عذاري که مپرس
کرده ام عهد که کاري نگزينم جز عشق
بي تأمل زده ام دست به کاري که مپرس
شب که آن مور ميان تنگ درآغوشم بود
داشتم از غم ايام کناري که مپرس
من نه آنم که خورم بار دگر بازي چرخ
خورده ام زين قفس تنگ فشاري که مپرس
چون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟
چشم دامم شده روشن به شکاري که مپرس
نکند وقت مرا زير و زبر صحبت خلق
کز دل تنگ مرا هست حصاري که مپرس
غنچه خسبان گلستان جهان را صائب
هست در پرده دل باغ و بهاري که مپرس