شماره ٤٤: داشت امروز رخ يار حجابي که مپرس

داشت امروز رخ يار حجابي که مپرس
زد به روي دل مدهوش گلابي که مپرس
اگر از شرم و حيا بوددوچشمش مخمور
از عرق داشت رخش عالم آبي که مپرس
خنده مي کرد، ولي داشت ز پر کاري حسن
درشکرخنده نهان زهر عتابي که مپرس
گرچه مي زدنگه شوخ به بازي در صلح
داشت بابوسه دهانش شکرابي که مپرس
داشت از سنگدلي هر مژه خونخوارش
پيش دست از دل صدپاره کبابي که مپرس
هر سؤالي که ازو خيرگي شوق نمود
داد در زير لب خويش جوابي که مپرس
گرچه بي پرده برون آمده بود ازخلوت
داشت از حيرت ديدار نقابي که مپرس
ناز هر چند به دامان نگه مي آويخت
مي دويد از پي دلها به شتابي که مپرس
با خط و زلف خود از رهگذر دلها داشت
مو شکافانه حسابي و کتابي که مپرس
از خيال لب ميگون خراباتي خود
داشت در ساغر انديشه شرابي که مپرس
با خيالش دل سودايي صائب همه شب
بود مشغول سؤالي و جوابي که مپرس