شماره ٤٠: گر ببينم روي گل را صبحگاهي در قفس

گر ببينم روي گل را صبحگاهي در قفس
خط آزادي شود هر مد آهي در قفس
گوشه چشمي است از صياد ما را التماس
هست باغ دلگشاي مانگاهي در قفس
بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نيست
کز دل واکرده دارم پيشگاهي در قفس
خاطر صياد را نتوان پريشان ساختن
ورنه داردسينه صد چاک، آهي در قفس
در گرفتاري است اندک التفاتي بي شمار
مي زند پهلو به شاخ گل، گياهي در قفس
دامگاه تازه اي پرواز را منظور بود
اين که مي کردم نفس را راست گاهي در قفس
گز ز تنهايي بنالد محض کافر نعمتي است
هرکه چون صياد دارد خانه خواهي در قفس
چشم وا کردن به روي بيوفايان مشکل است
کاش مي بود از حريم بيضه راهي در قفس
از دل صدچاک مي بينم جمال يار را
بر گلستان دارم از حسرت نگاهي در قفس
چاره زنداني افلاک تسليم است و بس
نيست غير از زير بال خود پناهي در قفس
دل نشد عبرت پذير از تنگناي آسمان
مي رود هرمويم از غفلت به راهي در قفس
سايه گل نيست جاي خواب و ما دلمردگان
راست مي سازيم هردم خوابگاهي در قفس
بي پر و بالي مگر صائب به داد ما رسد
کز پر خود گاه در داميم و گاهي در قفس