شماره ٣٩: نيست ما را شکوه اي از تنگي جا در قفس

نيست ما را شکوه اي از تنگي جا در قفس
کز دل واکرده ماداريم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بيني چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نيست ممکن دل شود در سينه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
واي بر مرغي که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه ديوار نسيان مانده اي است
از غبار کاهلي بال و پر ما در قفس
برگ عيش از دوري احباب داغ حسرت است
نيست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درين بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خويش باشد مرغ گويا در قفس
مي رسد رزق گرفتاران دنيا بي طلب
هست آب و دانه مرغان مهيا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نيارد هيچ مرغي رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حايل نگردد در ميان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوي گل رابود پاي دلنوازي در نگار
بلبل بي طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانيها دل خود مي خوريم
گرچه آماده است صائب روزي ما در قفس