شماره ٣٨: در جنون فکر سرو سامان ندارد هيچ کس

در جنون فکر سرو سامان ندارد هيچ کس
مدعا چون ديده حيران ندارد هيچ کس
در ديار ما که روزي ازدل خود مي خورند
آرزوي نعمت الوان ندارد هيچ کس
زير چرخ نيلگون، چون پسته، آن هم زير پوست
با دل پرخون لب خندان ندارد هيچ کس
در ديار ما که جان از بهر مردن مي دهند
آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ کس
عالمي رفته است از خانه سازي پا به گل
فکر خودسازي درين دوران ندارد هيچ کس
مي شود اوقات مردم صرف در تعمير تن
فکر آزادي ازين زندان ندارد هيچ کس
بر ندارد طوق منت گردن آزادگان
شکرالله دست در احسان ندارد هيچ کس
ميوه هاي سردسير عقل، صائب نارس است
سينه گرم و دل سوزان ندارد هيچ کس